جایگاه شاهنامه در فرهنگ ایران
جواد پارسای • ۲۶ آبان ۱۳۹۴ • فرهنگ و هنر • مجله اینترنتیشاهنامه در چه زمان و زمانهای سروده شده است؟
دیرزمانی، ایران یوغ بندگی بیگانگان بگردن داشت. ایران از سوی باختر و خاور مورد تاخت و تاز بیگانگان قرارگرفته بود. آنان در این سرزمین زرخیز سفره گسترده و حتا ایرانیان بیگانهخوی را نیز، ریزهخوار سفرۀ خود کرده بودند. ایران سدههای ۴ و ۵ هجری ماهشمار، ایرانی اسیرِ ملوکالطوایف بود، سفرۀ گستردهای بود که از چهار سوی، دست بیگانگان برای چپاول آن دراز شده بود. ایرانیان از یکدیگر جدا شده و ناخن بروی یکدیگر میکشیدند. این حیلۀ بیگانگی کارساز، دنیا را به کام بیگانگان کرده بود. در چنین هنگامهای، آوازهخوانی از توس، سرود ایرانی آغاز کرد. از خراسان، جایی که خاستگاه خورشید ایران است. در خراسان فقر، تنگدستی و زور بیداد میکرد. ولی بیگانهصفتان، چاپلوسان و دروغگویان، صاحب جاه و مال بودند. دهقانان و کشاورزان ایرانی زمین را میکاشتند ولی محصول را بیگانهپرستان به بیگانگان میسپردند. «سرودخوان توسی» اینهمه نادرستی را دید و سرود، آنچه را که باید میسرود. چیزی میبایست تا ایرانیان تحقیر شده، ایرانیان رهگمکرده را برپا دارد و راه بنماید. چه چیز میتوانست بهتر از آیینۀ تمامنمای خوی ایرانی، آنان را بخود آورد؟ شاهنامه آیینۀ ایرانیان شد و هنوز هم میتواند باشد.
من شاهنامه را همان تیر آرش میپندارم که برای ایران از چلۀ کمان رها شد. ولی این تیرِ رها شده همچنان راه آیندۀ ایران را میپیماید و هموار میسازد. سخن دربارۀ بزرگترین حماسۀ ملی و سرودۀ نیکمردی است که نامش را بدرستی «فردوسی» مینامیم، بدون «اَب» و «اِبن». او، سرایندۀ شاهنامه بود. براین نسک گرانبها و براین جام چهرهنمای دوستان و دشمنان ایران، باید هر بامداد نگاهی ازنو انداخت، غبار زمان را از چهرهاش زدود و در جایگاهی گذاشت که هر روزِ ما را به ما بنمایاند.
مرد توانای توس، شاهنامه را بگونهای سروده است که سرشت ایرانی آن را میخواهد: به شعر، به شعرِ حماسی. شاهنامه، آینۀ خوی و خصال ماست، با فراز و نشیب، با ماتم و شادی، با درستی و نادرستی و اینهمه از آنِ ماست، از آنِ ایرانیان است. این خلق کهنسال که تاریخ بزرگترین شاهد اوست، همواره برخاک افتاده ولی ققنوس وار از خاکستر خود برخاسته و با استواری به آباد کردن ویرانههای بازمانده از صحرانشینان پرداخته است. شاهنامه میماند تا هرگاه که ایرانیان پراکنده شدند، آنان را بهم پیوند دهد و ایرانشهر را بر زمین استوار دارد. باشد تا ایرانیان شاهنامهها بسرایند.
جهان دل نهاده بر این داستان
همان بخردان و همان راستان
فردوسی کوشیده است، از ژرفای زمانۀ هزارساله، گوش ما را برای شنیدن گفتههای یاوۀ ایرانستیزان به هشدار فراخواند و چشم بینایی ما را برای دیدن آنچه در هر زمان و زمانهای میتواند پدیدار گردد، بگشاید. آیا فردوسی آیندهنگر بود؟ – بلی. او که چهره و خوی «ضحاک» را به ما نمایانده و در پایان استوره، او را در فراز البرزکوه به بند کشانیده، خوب میدانست که ضحاک موجودی نیست که بمیرد. ضحاک پرورده و زاییدۀ زمان و زمانۀ فراخورش است. هرگاه که ایرانیان نیکویی را، منش خود را با دروغ و نامردمی آلودند، فرّ ایزدی رُخ پنهان میکند و جای او را «آژدیهاک» میگیرد.
نخستین کسی که تاریخ باستانی ایران را در کتابی بنام «آفریننامه» به نظم کشید، ابوشکور بلخی بود. پس از او، محمد ابن احمد دقیقی، همین کار را پی گرفت. او به تنظیم داستانهای تاریخی ایران به سیاق ابوشکور بلخی پرداخت و سرودههایش را شاهنامه نامید. گرایش شدید دقیقی به ایرانگرایی و تأکید او بر روی «بهدینی» ایرانیان باستان، به ترور او منجر شد. فردوسی در سال ۳۲۹ ماهشیدی در قریۀ باژ از ناحیه تابران توس زاده شد. پدرش منصور بن حسن از دهقانان ثروتمند بود. فردوسی، ستایندۀ دقیقی بود و دربارۀ او چنین گفته است:
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بندهای، کشته شد
او، کار شاعر ایرانی همروزگار خود، دقیقی را پیگرفت. او، هزار بیت از سرودۀ دقیقی را در شاهنامۀ خود آورد و با تلاشی شبانهروزی، در سی سال، دانستههای خود را به نظم کشید و تا پایان عهد سامانیان، آن را به پایان رسانید. او در این دوران پرتلاش، با سدها تن از پیرانِ آگاه به گذشتههای ایران، بگفتگو نشسته بود: «بپرسیدم از هرکسی، بیشمار …»
از روی یکی از نسخههای خطی کهن شاهنامه، در سال ۶۲۱ ماهشیدی، در دمشق، قوامالدین الفتح بن علی بنداری اصفهانی، بخشی را به نثر عربی برگردانده است، در این نسخه، سرودۀ فردوسی را چنین میخوانیم:
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
کـه از بـاد و بـاران نیابد گزند
من این نامه فرخ گرفتم به فال
همی رنج بردم به بسیار سال
فردوسی، در نخستین پسگفتارش مینویسد که شاهنامه دارای ۶۰ هزار بیت شعر است و در بهمن ماه سال ۳۷۷ خورشیدی (۳۸۹ ماهشیدی) به پایان رسیده است. در دومین پسگفتارش بسال ۳۸۴ خورشیدی مینویسد: شاهنامه سی سال زمان برده است و یادآور میشود که خود به ۶۵ سالگی رسیده است و در پسگفتار سوم مینویسد: به هفتاد و یک سالگی گام نهاده است. فردوسی، شاهنامه را در دوران پادشاهی سامانی آغاز و آن را به پایان برده است. او در نخستین پسگفتار به دوران «امیر منصور دوم سامانی» اشاره میکند که در کودتای غلامان ترک کشته شد و فرزند خردسالش «عبدالملک» بجای او بر تخت نشست. یکسال پس از آن، دولت سامانی نیز با یورش بزرگ قبایل ترک ناحیۀ جنوبی سیحون برافتاد و خراسان بعنوان میراث سامانیان به سبکتکین، پدر مسعود و محمود غزنوی رسید که تا آن زمان سپهسالار دولت سامانی بود. فردوسی، آغاز و پایان سرودن شاهنامه را در دوران سامانیان چنین تصریح میکند:
چو شد آخر، این داستان بزرگ
سخنهای آن خسروان سترگ
بروز سی ام، نی به شب، چاشتگاه
شده پنج و ده روز ازآن شهروماه
سرآمد کنون قصۀ یزدگرد
به مـاه سپندارمذ، روزِ اِرد
ز هجرت شده پنج هشتاد بار
که پیوستم این نامۀ نامدار
اما سالِ ماهشمار در هر سال، یازده روز کمتر از سال خورشیدی است که در ۴۰۰ سال برابر با ۴۴۰۰ روز میشود. اگر این شمار روز را بر ۳۶۵ بخش کنیم، میشود: ۱۲ سال و ۲۰ روز خورشیدی و چون ۱۲ سال را از ۴۰۰ کم کنیم، با سال ۳۸۸ خورشیدی برابر خواهد بود. بنابراین شاهنامۀ فردوسی در سال ۳۸۸ خورشیدی به پایان رسیده است.
نسخه های خطی شاهنامه
پس از مرگ فردوسی، توجه به شاهنامه فزونی گرفت و نسخهبرداران زیادی به نسخهبرداری و زیادهسازی آن همت گماشتند. تاکنون، پژوهشگران نسخههای خطی، کهنترین نسخة خطی شاهنامه را اثر مکتوب دربار بایسنغر میرزای تیموری معرفی میکردند که به تاریخ ۱۴۲۵ میلادی، بخواست بایسنغرمیرزا نسخهبرداری و مصور شده است. در سال ۱۹۸۰ «پیه مونتز Piemontese» پژوهشگر ایتالیایی نسخة خطی قدیمیتری از شاهنامه را پیدا کرد که تاریخ ۶۱۴ هجری قمری (ماهشیدی)، یعنی ۱۲۱۷ میلادی را نشان میدهد. این نسخه، فاصلة نگارش قدیمیترین نسخهبرداری را با شاهنامة سرودة فردوسی به دویست سال میرساند، که میتوان آن را مطمئنتر و نزدیکتر به اصل بحساب آورد.
روی متن شاهنامه، صحت و اصالت شعرهای آن نیز، ادیبان و پژوهشگران زیادی کار کردهاند و می کنند. در بین این پژوهشگران، به نامهای: سعید نفیسی، مجتبا مینوی، تئودور نولدکه، بِرتِلس، جان آربری و کورت هانس برمیخوریم که در این راه کوشیده و نسخههایی را معرفی کردهاند. ولی، دکتر جلال خالقی مطلق، شاهنامهشناس ایرانی، نسخة موجود در کتابخانة ملی برلین را که تاریخ ۸۹۴ هجری قمری (ماهشیدی) یعنی ۱۴۸۹ میلادی را دارد، معرفی میکند که باوجود جدید بودنش، میتوان آن را نسبت به برخی از نسخههای قدیمیتر، مطمئنتر تلقی کرد. نسخهبرداری حطی از یک کتاب شعر شصت هزار بیتی، گذشته از داشتن انگیزهای قوی، به پشتوانة غنی مالی نیز نیاز است و این امکان در توان هرکسی نبود مگر دولتمردان، آنهم در زمانی که جامعة تحت فرمانشان از اندک ثبات و آرامشی برخوردار بود.
برای نسخهبرداری و نگارمند (مصور) کردن شاهنامه، امیران و حکمرانان تیموری، نخستین مشتاقان بودند. این اشتیاق در این خاندان ترکنژاد ـ که در شاهنامه مکان خوشی برایشان منظور نشده است ـ زمانی به اوج میرسد که شاهزادگانی مانند بایسنغرمیرزا، پسر شاهرخ میرزای تیموری به یادگیری خوشنویسی و نقاشی کتاب روی میآورد تا خود در آفرینش چنین اثر هنری زیبا، سهیم باشد. از این تاریخ، تهیة یک نسخة دستنویس از شاهنامه و پرداختن آن با مینیاتورها، جزو پرستیژ و اعتبار دربار هر امیر و پادشاهی میشود. شاه تهماسپ صفوی در مکتب نقاشان بنام دوران خودش، مانند: میرمصور، آقامیر، سلطان محمد و محمدی، زانوی شاگردی برزمین نهاده و خط خوشنویسی و مینیاتورسازی میآموزد، تا خود نیز پابپای هنرمندان دربارش، در آفرینش زیباترین مینیاتورهای «شاهنامة شاه تهماسپی» همراهی کند.
نتیجة پژوهشی که در سال ۱۳۵۴ خورشیدی از سوی نگارنده در ادارة کل موزهها در ایران انجام گرفت و بچاپ رسید، شمار شاهنامههای دستنویس موجود و معرفی شده از سوی موزهها و مجموعههای معتبر چهارده کشور جهان، رقمی حدود یکصد و پنجاه نسخة خطی را شامل میشود. اگر شمار نسخههای دستنویس کتابخانههای ملی کشورها و همة موزهها و مجموعههای خصوصی پنهان از چشم جستجوگران را نیز براین رقم بیفزاییم، بیشک این رقم را باید چندبرابر کرد. اگر از شمار مینیاتورهای شاهنامههای خطی، صحبتی بمیان آید، بیگمان عبارت «هزاران مینیاتور» اغراقآمیز نخواهد بود. شمار شاهنامههایی که هرکدام ۹۵، ۱۰۸، ۷۸ و ۶۵ مینیاتور دارند، کم نیستند. در برخی از موزهها، تنها یک یا چند برگ از شاهنامة اوراق شده نگهداری میشود که حتا همان یک برگِ مثلاً «شاهنامة دموت» در «موزة هنری میسوری» جزو گنجینة باارزش آن موزه بحساب میآید.
بازتاب میتولوژی ایرانی در شاهنامه
آغاز سخن شاهنامه از آفرینندۀ جهان است و از آفرینش انسان. او انسان را با ویژگیهای انسانی میستاید. زهی سعادت بر انسانی که خرد زیور اوست، چون آفریننده، انسان نابخرد را با دد برابر مینهد. سخن از استوره میرود و آدمیان اساتیری، از رویارویی سپیدی با سیاهی، سخن از پایداری نیکان دربرابر بدان میرود و چیرگی چندگاه این بر آن و آن بر این. سخن از ایرانشهر است. ایرانشهر را دو نیرو دربرگرفته است: نیروی هورمزد و نیروی اهریمن. نیروی هورمزد بر نیروی اهریمن برتری دارد ولی همواره پایدار نیست. زمانی هم میرسد که نیروی اهریمن بر ایرانشهر غالب میشود. ایرانیان راه را بر اهریمن میبندند و او را بر استوارترین صخرهها به چارمیخ میکشند، ولی اهریمن نمیمیرد و هر زمان که راه پاکان، راه خرد، راه داد و راه مردمی فروگذار شد، اهریمن نقاب بر چهره در جلوۀ آهورا بر ایرانشهر چیره میشود.
میتولوژی یک واژة یونانی است. در زبان فارسی، بگونة استوره که از «Historial» یونانی برگرفته شده است، بکار میرود. «Mythus» در زبان یونانی به مانک (معنای) افسانههای نخستین هر ملتی دربارة آفرینش جهان، برخوردهای نخستین انسان با طبیعت و نیروهای نیک و بد است که در جریان این برخورد خدایان، شهریاران و پهلوانان هر ملت ظهور میکنند. استورهها، تاریخ باورها و فرهنگ مادی و معنوی نخستین هر ملت است. همین استورهها را در لابلای باور رشدیافتة مردم و نوشتارهای ادیان میبینیم. نخستین بخش شاهنامه و دستکم پنجهزار بیت از این کتاب، تاریخ استورة ایران است. شاهنامه در این بخش است که باور ایرانی را دربارة آفرینش جهان، چگونگی سرد شدن پوستة زمین، پیدایش گیاهان و جانوران، کوشش انسان برای فراهمسازی خانه و جامه و خوراک، اهلی کردن جانوران شرح میدهد.
در استورۀ ایرانی، بلای آسمانی، قهر طبیعت یا خشم یکی از خدایانِ بهانهگیر سبب از دست رفتن جهان نیکویی نیست، بلکه دلیل تباهی جهان نیکویی دراین است که رهبر این مردمان یک روز به نادرستی روی میآورد و میپندارد که آنچه فراهم گشته، زاییدۀ توانایی اوست و بدون پشتیبانی و یاری مردم پدید آمده است. بدینگونه گرفتار خودپرستی و خودبزرگبینی میشود، فرًۀ ایزدی را از دست میدهد و مردم از او رویگردان میشوند تا از تخت بیفتد.
در شاهنامه این استوره چنین پرداخته شده است که مردمان را از جهان بهشتین نخستین به بهانة گندم خوردن نراندهاند، بلکه این مردم خود مسئول بلایی هستند که برسرشان آمده است. زمانی که دوزخ ضحاکی، جایگزین بهشت جمشیدی میشود، دیگر از آمدن سرما و گرما، گرسنگی و کمیابی، بیماری و جنگ، سخنی در میان نیست، بلکه گله و شکایت از رخت بربستن معنویات است. روال و پستیهای دوران رنجآور ضحاکی کیفری است که گریبانگیر مردم میشود:
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهــان راستی، آشکـارا گـزنـد
شده بر بـدی دست دیـوان دراز
به نیکی نبودی سخن جز به راز
ولی جالب اینست که، مردم ایران سبب این وضع اسفبار را نیز، خواست و مشیت الهی نمیدانند، بلکه آن را نتیجة رویگردانی خودشان از نیکی و راستی میدانند و میپذیرند که پدیدة ضحاک، برایند غفلت خودشان است و باید اکنون برای رفع این بلا نیز خود کمر همت ببندند و میدان را از چنگ ضحاکیان بدرآورند.
بیـا تــا جهـان را به بـد نسپریـم
به کوشش، همه دست نیکی بریم
ضحاک ۴۸۵
فردوسی، مردم را به دنیای رؤیایی یاوری نیروهای موهوم روانه نمیکند، چون خود به چنین موهومات باور ندارد. زمانه، اعتزال میطلبد و در دنیای محسوسات ماندن را سرلوحة باور میکند. فردوسی نیز شاهنامه را به نام خداوند جان و خرد آغاز میکند و دست رد بر سینة امیدمداران موهومپرست میزند و رونق دکانشان را به هیچ میشمارد. خردورز توس میگوید:
خردمند کین داستـان بشنود
به دانش گراید، به دین نگرود
تو بیدار باش و جهاندار باش
خردمند و راد و بی ازار باش
نیکوی و کردار نیک
بهر کار فرمان مخن جز به داد
که از داد باشد روان تو شاد
به کام تو گرداد چرخ بلند
مبادا ز تو کس به گیتی نژند
بکوشید و خوبی به بار آورید
چو دیدید سرما، بهار آورید
سر بیگناهان نباید برید
ز خون ریختن دست باید کشید
نه مردی بود، خیره آشوفتن
بزیر اندر آورده را کوفتن
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بیگناهان گزند
فردوسی، خود به درستیِ راهش باور دارد. در جای جای شاهنامه، راه و چاه را به مردم مینمایاند. مردم را به زبانی ساده و همهفهم ار نتیجة کژی و نادانی آگاه میکند. پرده از روی حیله و ترفندهای دینمداران سودجو کنار میزند و میسراید:
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود
استورۀ نخستین انسان
نخستین انسان، کدخدای جهان و پدر ایرانیان کیومرث (گیومرت) بود که در بالای کوه بارگاه داشت. کیومرث فرّ ایزدی و نیروی شگرف داشت. مردم و جانوران، همه فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزگار مردم بود. مایة شادی و خوشدلی کیومرث، فرزندی بود خوبروی، هنرمند و نامجو به نام سیامک. کیومرث به مهر این فرزند سخت پایبند بود. روزگاری گذشت و سیامک بالید و بزرگ شد و شهریاری کیومرث به وی نیرو گرفت. همه دوستدار سیامک بودند، جز یک تن و آن اهریمن بداندیش بود که با جهان و مردم آن دشمنی داشت.
اهریمن و فرزندان و هوادارانش به نیرنگ خود را هواخواه و دوستدار کیومرث نشان میدادند ولی پنهانی به بدگویی و بدخواهی میپرداختند و اندیشة خود را به این و آن تلقین میکردند. سروش که پیک هورمزد بود، کیومرث را از دشمنی اهریمن آگاه ساخت. چون سیامک از بداندیشی دیو پلید آگاه شد، برآشفت و سپاه گردآورد و به نبرد با دیو شتافت. دیو پلید نیرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سیامک شکست آورد.
فکـند آن تنِ شاه بچـه به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک
سیامک به دست چنان زشت دیو
تبه گشت و مانـد انجمن بیخدیو
چون خبر به کیومرث رسید، گیتی از غم براو تیره شد. سیامک، فرزندی بافرهنگ به نام هوشنگ داشت. کیومرث، هوشنگ را سپاهی گران از دد و دام، شیر و پلنگ وهمچنین مرغان و پریان فراهم آورد و اورا به فرماندهی سپاه گماشت. دو سپاه باهم درافتادند. سپاه اهریمنان توان برابری با سپاه هوشنگ را نداشتند. هوشنگ بر اهریمن پیروز شد و پیکر اورا خوار برزمین انداخت. (شاهنامهی الکترونیکی به نثر، Ketabnak.com)
روزگار، به شکوه و شکوفایی و آرامش سپری میشد تا اینکه، باز دیوها از فرمان پادشاه گردن کشیدند و خود را برای جنگ مهیا ساختند. تهمورث دیوبند و دلآگاه از افسون یاری خواست. دوسوم سپاه اهریمن را به افسون بست و یکسوم را به گرزِ گران شکست و برزمین افکند. دیوان چون خواری خود را دیدند، زنهار خواستند که: «مارا مکش و جان مارا ببخش تا ما نیز هنری نو به تو بیاموزیم». تهمورث آنان را زنهار داد. دیوها نیز رمزِ نوشتن را به وی آشکار ساختند و نزدیک به سی دبیرة: پارسی، رومی، سغدی و چینی را به او آموختند. باز روزگار، به شکوه و شکوفایی و آرامش سپری شد. مردم به فراگیری دانش و فن پرداختند. چون فرّ و آسایش بر جهان چیره بود، از هر سوی راه شکوفایی هموار گشت. پیشهوران پدید آمدند. ابزارهای هرپیشه و فن ساخته شد. برای شهرها، بورگ و بارو ساختند. گیاهان خوشبو، گل و ریحان باغچهها را پرکرد. مشک و عنبر و ادویهها پدید آوردند. مردم به نواختن ساز و نغمهها پرداختند. همه در خوشی و شوکت از زندگی در رفاه و زیبایی بهرمند شدند. روزگاری رسید که جمشید بر تخت پادشاهی نشست. او بر هفت اقلیم دست یافت. به آبادانی و گسترش نکویی و داد پرداخت. کشور پهناورش را از لوث وجود دشمنان و بدخواهان پاک کرد. مردم او را دوست داشتند و با دل و جان به فرمانش سرمینهادند. جمشید که اورا «جم» نیز مینامیدند، میگفت: به فرّ ایزدی بر تخت نشستم تا بذل و برابری را پیشة خود سازم و کشور را به نکویی بگردانم و بدی را از گیتی بزدایم.
ولی، چون، مال و ثروت جم فزونی یافت و توانایی و شکوهش با اوج رسید، گروهی سودجو نیز دور اورا فراگرفتند و به چاپلوسی و ستایش از او پرداختند. جم، دلسخت و خودپسند شد و از فزونی غرور و خودستایی، گفت: مرا باید خداوند جهان آفرین نامید و آنکه این را باور ندارد و نپذیرد، پیرو اهریمن است.
یـکایـک بـه تخت مـهـی بنـگـریـد
به گیتی، جز از خویشتن کس ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یـزدان بپیچید و شد ناسپاس
بزرگان و نامداران از درگاه او دور شدند. دیری نگذشت که مردم نیز از او رویگردان شدند. فرّ ایزدی نیز از او بگسست.
چو این گفته شد، فرِّ یـزدان از اوی
گسست و جهان شد پراز گفتگوی
در کشور یمن، به همسایگی ایران، سلطانی بود که اعراب، ضحاک بن علوان مینامیدند. در آن زمان مردم گوشت جانوران را نمیخوردند. روزی شیطان براو ظاهر میشود و به ستایش او میپردازد. میگوید: من آشپز خوبی هستم و برایت خوراکیهای خوشمزه میپزم. ضحاک به خوردن گوشت حیوانات پرداخت و بدان معتاد شد. شیطان او را فریب داد و به کشتن پدرش واداشت. ضحاک خائنانه، پدرش را کشت و مال و منال اورا به چنگ آورد. آنگاه به فراهمسازی ابزارهای جنگی پرداخت و خود را برای جنگ با جمشید آماده کرد. جمشید که خردمندان و نیکمردان را از خود رنجانده و رانده بود، ناتوان و درمانده شده بود. ضحاک بر او چیره شد و تاج و تخت وی را از آنِ خود کرد.
همینکه ضحاک بر کشور ایران دست یافت، دارایی و گنجینههای بازمانده از جمشید را از آنِ خود ساخت. بازار جادوگری و فساد را رواج و اشرار را بسط ید (دستگشاده) داده، خلق را به تبهکاری سوق دا . مردمی که پیشترها، به خیر و صلاح زیسته و در سایة عدل پادشاهان پیشین از امنیت و آزادی برخوردار بودند، خود را در نتیجة رفتار ضحاک چنان گرفتار و پریشان دیدند که گویی از بهشت موعود به جهنم افتاده و ناز و نعمتشان به رنج و ذلت بدل شده است. نه تنها کسی دیگر فکر اصلاح و آبادی درسر نداشت، بلکه همه از تخریب و فساد لذت میبردند. (شاهنامهی ثعالبی، ترجمهی محمود هدایت، انتشارات اساطیر، تهران، رویهی ۱۱)
هویت ملی ما ایرانیان در این فضای جهانی بر اثر تغییر جهتهای سیاسی و فرهنگی مکرر، متزلزلتر از جوامع دیگر جهان است. اسلام، فرهنگ بومی ایرانی را به کلی مهجور بلکه تکفیر کرد. خالقی مطلق میگوید: استمرار فرهنگ ایران که با ورود عرب آسیب بزرگی دیده بود، بوسیله شاهنامه تا حد زیادی مرمت شد.
ایران در شاهنامه
ایران آشناترین نامی است که خواننده «شاهنامه» با آن روبرو میشود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. این نام در شاهنامه به کجا گفته شده است؟ به یقین خوانندگان دقیق شاهنامه به ابهامی که از نظر جغرافیایی در کاربرد این واژه هست، توجه کرده و از خود پرسیدهاند: ایران در شاهنامه با چه مرزهایی مشخص میشود؟ این ابهام در وهله نخست از آنجاست که در شاهنامه مانند دیگر حماسههای طبیعی و ملی زمان و مکان را ارج و اهمیتی نیست. چنان که گفتهاند: منظومه حماسی نباید در زمان و مکان محدود باشد؛ زیرا هر چه صراحت زمان و مکان بیشتر باشد، صراحت و روشنی وقایع بیشتر است و در نتیجه وقایع داستانی و اساتیری به تاریخ نزدیک میگردد و از ارزش حماسی آن کاسته میشود. مثلاً اگر البرز کوه در ایران است چرا رستم به کیقباد که در کوه مزبور زندگی میکند، میگوید:
کنون خیز تا سوی ایران شویم
به یاری به نزد دلیران شویم
اولین کسی از ایران که خود را صریحاً ایرانی (= از ایران) مینامد، فرانک مادر فریدون و پس از او پسرش فریدون است. تشخص ایران به عنوان سرزمینی خاص از همین اوان قیام کاوه و فریدون و از اواخر روزگار ضحاک است که کمکم در ذهن خواننده شاهنامه جا میافتد و از کشور تازیان و سپس از هندوستان جدا میشود. در اواخر روزگار فریدون جغرافیای شاهنامه بیشتر شکل میگیرد. بدینسان که معلوم میشود فریدون پادشاه جهان است، اما مقر او در ایران است و سرزمینهای دیگری نیز وجود دارند که عبارتند از توران و چین و مغرب و روم.
فردوسی در جای جای شاهنامه با شعر نغز خود آیینهای رو در روی خوانندگان شاهنامه میگیرد که هرکسی چگونگی روزگار و زمانة خود را میتواند در آن آینه بنگرد. هرکسی درآن آینه، فرّ و شکوه و شکوفایی را به همراه جشن و شادی و پایکوبی مینگرد و زمانی را هم که در رنج و گرفتاری است، میتواند در این آینه ببیند. افزون بر این آینهگردانی و آینهداری، فردوسی، به سبب و پیشدرامدهای روزگار ناکامی اشاره میکند و اینگونه عوامل باخت دوران شادی و شکوه را به روشنی، ناشی از ناشکری و غفلت انسانها میداند.
از این مارخوار اهرمنچهر چند
نه گنج و نه تخت و نه نام بلند
از ایـن زاغســاران بـیآب و رنــگ
نه هوش و نه دانش، نه نام و نه ننگ
نه فرّ و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند ایران به باد
زشیر شتر خـوردن و سوسمـار
عرب را به جایی رسیدست کار
که تخت کیانی کند آرزو
تفو باد بـر چرخ گردون تفو
بدین تخت شاهی نهاده است روی
شکم گرسنه، مـرد دیهیـم جـوی
شود خوار هرکس که بود ارجمند
فــرومــایــه را بخت گـردد بلنـد
پراکنده گردد بدی در جهان
گـزند آشکـارا و نیکـی نهـان
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود
آیا شاهنامه، نامهی شاهان است یا شاه تامهی (شاهکار) فردوسی است؟
شاهنامه، اگر به سرگذشت شاهان ایرانی پرداخته، به نقش پهلوانان و حتا مردم نیز بیشترین بها را داده است. در این نوشتار جای گشایش این بحث نیست، ولی امیدوارم که ناموران گرامی، بدور از پیورزیهای خشکاندیشانه، یک بار دیگر به کنکاش بپردازند. همگان، بر این نکته نیز اذعان دارند که شاهنامه، مایه از نسک «خوتاینامک= خداینامه» برگرفته است. فردوسی، با نشان دادن سستی و کژاندیشی برخی شاهان، تلسم انتقاد را شکسته و راه را برای پژوهش درست گشوده است. شاهنامه را میتوان یک منظومه رشکانگیز و بعضی از داستانهای آن را با تراژدیهای بزرگ جهان ادبیات همسنگ دانست. فردوسی با رنج بسیار کوشیده است شاهنامه را به زبان پارسی سره بسراید. در این زمینه، گفتۀ «حسنین الهیکل» روزنامهنگار مصری بیمناسبت نیست که میگوید اگر ما نیز شاعری چون فردوسی و سرودهیی چون شاهنامه داشتیم، زبان ملی خود را از دست نمیدادیم. محمد علی فروغی، جستار مشهوری با عنوان «فردوسی و اهمیت شاهنامه» نوشته است، اگر فردوسی شاهنامه را نظم نکرده بود روایات [تاریخی ایران باستان] بهحالت تاریخ بلعمی و نظایر آن در میآمد که از صدهزار نفر یک نفر آنها را نخوانده بلکه ندیده است، و شکی نیست در اینکه اگر سخن دلنشین فردوسی نبود، وسیله ابقای تاریخ ایران همانا منحصر به کتب امثال مسعودی و حمزه بن حسن و ابوریحان میبود که همه به زبان عرب نوشته شده و اکثریت عظیم ایرانیها از فهم آن عاجزند.
یکی از پادشاهانی که فردوسی در آیینهی زمان بازمیتاباند، بهرام شاه ساسانی است. در زمانِ این پادشاه، مردم از آسایش کافی برخوردار بودند چون به دستور او مردم باید نیمی از روز را کار و نیمِ دیگر را به شادی میگذرانند. بهرامِ گور همچنین دستور داده بود تا نگهبانان رسیدگی کنند که مردم در تنگدستی زندگی نکنند. مشهور است که در زمانِ پادشاهیِ او هیچکس در سختی زندگی نکرد. فردوسی در اینباره مینویسد:
کـه آزاد بیـنیــم رویِ زمیــن
بهـر جای پیوسته شـد آفـرین
مگـر مـرد درویش کز شهریار
ننـالـد همـی از بــدِ روزگـار
کـه چون می گسارد توانگر همی
بـه سر بر ز گل دارد افسر همی
بـه آواز رامشگـران، مِــی خورند
چو ما مردمان را به کس نشمرند
بهرام برای سرگرم کردنِ مردم ده هزار لولی را از هند به ایران آورده بود تا مردم پس از رهایی از کار روزانه، بتوانند به شادی بپردازند. فردوسی در این زمینه مینویسد:
بـه نزدیکِ شَنگل فرستاد کس
چنین گفت کای شاه فریادرس
از آن لولیان بـرگزین ده هزار
نـر و ماده بر زخم بربط سوار
که استـاد بـر زخم دستان بود
و ز آواز او رامـشِ جــان بـود
چو نامه به نزدیکِ شَنگل رسید
سرِ فخر بـر چرخِ کیوان کشید
دستاوردهای پژوهشی استادانی مانند: تئودور نولدکه از سویی و دکتر جلال خالقی مطلق از سوی دیگر راهی را برای پژوهش محتوایی شاهنامه گشودند که نه تنها پژوهشگرانی مانند: فریدریک اشپیگل، ولفگانگ لنتس و … نیز در این راه هموار گام نهادند، بلکه باید، کارهای ارزندهی: ورنا زوندرمن، یورگن اِلرس و شمار زیادی از رسالههای دکترای پرداخته به شاهنامه را نیز از برکت همواری این راه به حساب آورد. گفتنی است که «نولدکه»، شاهنامه را «حماسهی ملی ایرانی» معرفی کرده و حاصل پژوهش خود را در کتابی بدین نام منتشر کرد.
۱۴ هزار تصویر شاهنامه
سومین کنفرانس شاهنامه بخشی از پروژه بزرگ شاهنامه است، پروژهای که هدف آن، ایجاد یک بانک اطلاعاتی از چهارده هزار تصویر شاهنامه و ترغیب تحقیقات در این زمینه است. تامین مالی این پروژه را آکادمی علوم بریتانیا بر عهده دارد.
فردوسی، در شاهکار خود، به تاریخ و پیشینة موسیقی ایران نیز پرداخته است: یکی از شکوهمندترین دورههای تاریخ موسیقی ایران باستان، موسیقی دورة ساسانی است. براستی میتوان گفت آنچه که در موسیقی کنونیِ ما ایرانیان برجای مانده است، بازماندة هنر «باربدها» و «سرکشها» و خواستگاهِ هنرپرور آن زمان میباشد. پایهریزی هنرها و بویژه موسیقی یا خنیا، بگونهیی کهاز کتابهای دوران پس از ساسانیان نیز برمیآید، به اندازهای پربار و بنیادین بوده است، که تا چهارصدسال پس از یورش اعراب و سپری شدن دورة ساسانی نیز، فرهنگ آن برجای مانده بود و آوازهای خنیاگران گذشته، سینه به سینه نقل و انگیزهای برای برجای ماندنِ گنجینههای شعر، ادب و موسیقی برای زمانهای آینده و آیندگان گردید. بگونهای که از کتابهای نویسندگان خارجی نیز برمیآید، هنرِ خنیا یا موسیقی در نزدِ پادشاهانِ ساسانی از ارزش بسیار زیادی برخوردار بوده است.
فردوسی دربارۀ بزم ِ انوشیروان با دختر خاقانِ چین میگوید:
همه یالِ اسبان پر از مشگ و می
شـِکـر بــا دِرَم ریختـه زیـرِ پـی
ز بس نـالهیِ نای و چنگ رُبـاب
نَبُـد بـرزمین جایِ آرام و خواب
از سازهایی که ایرانیان در هنگام شادمانی و جشنهای خود بکار میبردند میتوان از، چنگ و نی، دف، دایره، بربط، زنگوله، دایره زنگی، کمانچه، سورنا، رباب، نبید را نام برد. فردوسی در شاهنامه، بیشتر از چنگ و نی، دف، رباب، نبید، رود و عود یاد کرده است.
او، در داستان بیژن و منیژه میسراید:
در آن خانه سیصد پَـرستنـده بود
همـه بـا ربـاب و نبیـد و ســرود
بهرامِ گور از پادشاهانی بود که به موسیقی و خنیاگری و خنیاگران ارزش والایی بخشید و جایگاه و رتبة آنان را چندین برابرِ زمان پیشین، بالا برد. حمداله مستوفی مینویسد: «در زمانِ بهرام گور کار نوازندگان بالا گرفت، چنانچه نوازندگی به روزی سد دِرم خوشنود نبود.
زن چنگ زن چنگ در بــر گـرفت
نخستین خُـروش ِ مغـان بـرگرفت
به رود و به ریشـم سخنگوی گشت
همه خانه از وی سمـن بوی گشت
۳۶۰ آهنگ برای ۳۶۰ روز سال: از بسیاری از نامهای موسیقی و آهنگهای دوره ساسانی سخن به منوچهری در دیوان خود میان میآورد. هرچند نمیتوان باور داشت که همه این نامها باستانی باشند ولی میبینیم که جز سی آواز باربد، آهنگهای دیگری را نیز به باربد نسبت میدهند و گویا ۳۶۰ آهنگ برای ۳۶۰ روز سال از ساختههای اوست.
شاهنامه و سلطان محمود
اینکه فردوسی، شاهنامه را به امید دریافت پاداشی پیش محمود غزنوی برده و داستانهایی در این باره نوشته و پرداخته شده است، از نگر پژوهشگران پایۀ استواری ندارد. دربارۀ چگونگی نگارش شاهنامه و تاریخ پایانی آن در این نوشتار اشاراتی شد. آنان که براین رویداد پامیفشارند، چنین میگویند:
محمود خود را شاه ایران و جانشین شاهنشاهان استورهای ایرانزمین میدانست. ولی بدلیل نژادیاش، به گذشتههای ایران هیچ توجهی نداشت. از اینرو، فردوسی بخاطر سرودن شاهنامه، مورد خشم قرار گرفت و جانش به خطر افتاد. حقیقت اینستکه با برچیده شدن بساط سامانیان و روی کار آمدن ترکان در فرارودان و خراسان، دوران سراشیبی تمدن ایران آغاز گردید. چند قصیدهسرا که نامشان بعنوان بزرگان ادب فارسی بما رسیده است، درواقع، افرادی چاپلوس، بیدرد و بلندگوهای تبلیغات محمود بودند. علت اینکه زبان فارسی در دوران محمود و مسعود غزنوی به حیات خود ادامه داد، این بود که آنها بجز فارسی، زبان دیگری نمیدانستند. (تاریخ بیهقی، ۴۰۷/۱۸۱-۱۸۰)
برخی نیز گفتهاند که بسبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بددینی متهم گشته بود و ازاینرو، سلطان باو بیاعتنائی کرد. بعضی از شاعران دربار سلطان محمود که بر لطف طبع و تبحر فردوسی حسد میبردند خاطر سلطان را مشوب کرده و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم را در نظر وی پست و ناچیز جلوه داده بودند. فردوسی از سلطان رنجیده و یک چند در شهرهایی چون هرات، ری و تبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر میرفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود توس درگذشت. تاریخ وفاتش را بعضی ۴۱۱ و برخی ۴۱۶ هجری قمری نوشتهاند.
فردوسی در سرودهای مینویسد:
که فردوسی توسی پاکزاد
نه این نامه بر نام محمود داد
هرآنکس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست
یا بنا بگفتۀ دیگر:
که فردوسی توسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
در سالهای زندگی فردوسی، از اثر او در دربار سلطان محمود، بدلیل جوّ نامساعد مذهبی ـ سیاسی، استقبال گرمی بعمل نیامد. گویا دراین مجلس، گفتگویی بین سلطان محمود و فردوسی درمیگیرد. شاعران دربار محمود، به حسادت و چاپلوسی پرداخته و گویا به ذهن سلطان تلقین میکنند که فردوسی پیرو گروه «معتزله» است و پادشاهان ایرانی تبار را بسیار ستوده است. سلطان محمود غزنوی دوست خلیفة عرب و پیرو متعصب شاخة «حنبلی» دین اسلام و مرید سرسپردۀ «کرامی» بود. روزی که فردوسی برای ارائۀ شاهنامه به دربار او میرود، سلطان محمود اورا مخاطب قرار داده و میگوید: «در این سروده، تو رستم را بسیار ستودهای، درحالیکه در لشکر من هزاران رستم وجود دارد». فردوسی، در پاسخ او میگوید: سلطان به سلامت باد.
جهاندار تا این جهان آفرید
یلی همچو رستم نیامد پدید
این سخن میگوید و شاهنامه را زیر بغل میزند و از دربار محمود بیرون میآید. بدخواهان، شاعران ریزه خوار دربار، آرام نمیگیرند و به سلطان محمود میگویند، که فردوسی در پاسخ سلطان، به سخره پرداخته و به سلطان توهین روا داشته است. سلطان نیز خشمگین گشته و دستور میدهد که فردوسی را بازداشت کرده و پیش وی آورند. ولی فردوسی، بسرعت از شهر دور شده و راهی دیار توس گشته بود. میگویند، شاهنامه را بدست دوستی میسپارد تا او به نسخهبرداری از آن همت گمارد. شاید فردوسی شاهنامه را به محمود عرضه داشته، تا اگر مورد تأیید قرارگیرد، به استنساخ دستور دهد. چون ۶۰۰۰۰ بیت سروده را نمیتوان بدون پشتیبانی استنساخ کرد. حقیقت اینستکه، زمانی که فردوسی عزم سرایش شاهنامه کرد، نه تنها از محمود بلکه از پدرش سبکتکین هم خبری درمیانه نبود. دورانِ دورۀ سامانیان و ایرانگرایی، خواهان داشت و سلطۀ فکری معتزله، راهگشای آزاداندیشی و خردگرایی بود.
بیتهایی که بعدها توسط فقیهان عربتبار و ایرانستیز به سرودههای فردوسی افزوده شدهاند، با جهت اندیشه و سخن فردوسی همسانی ندارند. فردوسی در نخستین پسگفتارش میگوید که انتظار مادی از کسی نداشته و نیازی به کمک مادی کسی نبوده است. او مالک زمینهایی بوده که کارگزاران سامانی آنها را از پرداخت مالیات معاف کرده بودند.
چو خواهشگری و نیازم نبود
براین در ببستم زبان حسود
نی ام آگه از اصل و فرع خراج
همی غلتم اندر میان دواج
در سال ۹۵۷ میلادی در توس، نگارش کتاب «روایات حماسی ایران» سرانجام یافت. محمدابن احمد دقیقی، یکی از شاعران همروزگار فردوسی، میخواست این اثر نوشتاری را به شعر درآورد، ولی مرگ زودرس او، این کار را نیمه تمام گذاشت. او توانسته بود تنها بخش کوچکی از کار را انجام دهد. فردوسی، کار او را پی گرفت و به انجام رسانید. در سالهای زندگی فردوسی، از اثر او در دربار سلطان محمود، بدلیل جوّ نامساعد مذهبی ـ سیاسی، استقبال گرمی بعمل نیامد. دراین مجلس، گفتگویی بین سلطان محمود و فردوسی درگرفت. شاعران دربار محمود، به حسادت و چاپلوسی پرداختند و گویا به ذهن سلطان تلقین کردند که فردوسی پیرو گروه «معتزله» است و پادشاهان ایرانیتبار را بسیار ستوده است. سلطان محمود غزنوی دوست خلیفة عرب و پیرو شاخة «سُنّی» دین اسلام بود.
زندگینامه سلطان محمود غزنوی
اگر تاریخ غزنویان را بخوانید، پی میبرید که چه بر سر ایران آمده است.
محمود، در عاشورای سال ۳۶۰ ماهشیدی (۲۷ آبان ۳۴۹ خورشیدی) متولد شد و در روز پنجشنبه ۲۳ ربیع الاخر سال ۴۲۱ ماهشیدی (اردی بهشت ۴۰۹ خورشیدی) در شهر غزنین به مرض سل (دق) درگذشت. پس از مرگ او را امیر ماضی خواندند. محمود بعد از مرگ ابومنصور ناصرالدوله سبکتکین به سال ۳۸۷ ه. ق. پس از غلبه بر برادرش اسماعیل به امارت رسید.
دوران سامانیان، دورۀ شکوفایی و ارتقای فرهنگ ایران بود. کتابخانههای شهرهای بزرگ آکنده از کتابهای ادبی و علمی بودند که مشتاقان پژوهش را از مصر، شام، عراق و سراسر ایران به سوی خود میکشیدند. ابن خلکان مینویسد: در کتابخانههای بخارا، کتابهایی وجود داشت که در هیچ جای دیگر در دنیا یافت نمیشد. در این دوران، ایرانیان پیرو مذهب آزاداندیش و خردگرای «معتزله» بودند. در زمینۀ ادب پارسی، بزرگانی مانند: رودکی، اسدی، فردوسی و بلعمی شکفتند. در زمینۀ دانش تجربی، محمد زکریای رازی، ابونصر فارابی، پورسینا، ابوریحان بیرونی و محمد ابن موسا خوارزمی در مدارس بخارا و نیشاپور تحصیل کردند.
تناقض دوران سامانی، که به فروپاشی این سلسله انجامید، در اسلامخواهی آنان بود. آنان، راه کشور را بر روی قبایل ترک گشودند. ترکان برای راهیابی به ایران و امکان بهرهوری از ثروت این کشور، مسلمان میشدند. ترکان جنگجوی، برای خدمت در ارتش سامانیان برگزیده میشدند و تا مقام امیری پیش میرفتند. همین امیران، غلامان ترک را خریداری و به خدمت خود میگماردند و همین غلامان بودند که در براندازی سلسلۀ سامانیان نقش پررنگی بازی کردند.
در بهار سال ۳۵۷ خورشیدی، امیر نوح سامانی بر تخت نشست. امیر نوح دوم، سبکتکین را با لقب «ناصرالدین» و پسر او محمود (غزنوی) را با لقب «سیف الدوله» در سال ۳۷۳ خورشیدی در حاکمیت خراسان مقام داد. پس از امیر نوح دوم، فرزندش در ۱۹ بهمن ماه ۳۷۷ خورشیدی بر تخت نشست. در نیمۀ دوم اردیبهشت ماه سال ۳۷۸ خورشیدی مخمود در توس مستقر شد و سپس به غزنه رفت. او پس از استقرار بر تخت، در سال ۳۸۲ خورشیدی، خطبه بنام خلیفۀ عرب «القادر» خواند و ایران را دوباره، بطور رسمی، بخشی از قلمرو خلیفه کرد. در سال ۳۸۹ خورشیدی، خراسان را قحطی سختی فراگرفت. محمود خراسان را ضمیمۀ قلمرو خود کرد (جامع التواریخ ۱/۱۶۹)
محمود که خود را سرسپردۀ خلیفۀ عرب کرده بود، به دستاویز نشر اسلام، در سال ۳۹۶ خورشیدی به هند لشکرکشی کرد. کشتار مردم، غارت اموال مردم و اماکن شهرها، تخریب آثار سنگی معابد هند دستاورد نشر اسلام بود. او، خمس غارت خود را برای خلیفه فرستاد و درخواست حکم حاکمیت کرد. خلیفۀ عرب، برای محمود خلعت فرستاد و او را به لقب «نظامالدین» مفتخر کرد.
محمود غزنوی در مذهب حنفی تعصب داشت. محمد بن عبدالکریم شهرستانی در ملل و نحل مینویسد گویا کرّامی بوده است. محمد ابن کرام، از اهالی زرنگ سیستان بود. کرامیها، نیز مانند حنبلی ها، سرسختترین دشمن «معتزله» و حنفیها بودند. سلطان محمود نیز که از مریدان کرامی بود، برای شیعیان سخت میگرفت. بعلت تعصب شدید محمود، گروه کثیری از اسماعیلیه در ماوراءالنهر و خراسان و ری کشته شدند و یاران مجدالدولة به جرم معتزلی بودن از دم شمشیر گذشتند و قسمت اعظم کتابخانۀ نفیس مجدوالدولة طعمۀ آتش سلطان محمود شد. در اردیبهشت سال ۳۵۶ خورشیدی، محمود، دستورالعملی کتبی از خلیفه القادر، بدین مضمون دریافت کرد که هیچ فقیه معتزلی حق تدریس، تألیف و نشر کتاب ندارد. هرکس عقیدۀ معتزلی داشته باشد، کافر و مهدورالدم است و باید کشته شود. محمود به این دستاویز، هزاران هزار ایرانی را کشت و کتابخانههای شهرهای ایران (ری) را به آتش کشید و گزارش این دین گستری را برای خلیفۀ عرب فرستاد. عربهایی که در خراسان «ایراننشین» شده بودند، مدعی مقام فقاهت و دانایی در دین اسلام بودند. آنان، قتواهای کشتار مردم و نابودی آثار فرهنگی ایران و هند را میدادند. (منتظم، ۱۲۶- ۱۵/۱۲۵ و …) – (ابن اثیر، ۹/۴۰۱- جامع التواریخ).
سلام….بسیارپرمحتوابودعزیز