به بهانهی هشتصدمین زادسال مولانا جلال الدین محمد بلخی
جواد پارسای • ۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ • شماره ۱۳۸۶ - بهار • فرهنگ و هنرزچاک سینهی گل بوی یار میشنوم
پیام دوست ز باد بهار میشنوم
مولانا میگوید:
«انبوه مردم بیگناه هستند، دانایان اگر جهل و نادانی را از میان مردم نزدایند، گناهکار هستند.» مولانا دربارهی گناه میگوید: «بزرگترین گناه، آزردن دیگران است و بزرگترین آزار، در جهل نگهداشتن مردم و به جهل مجال دادن است. شکرانهی دانایی و دانش، پخش و نثار کردن دانش است.» مولانا از زمانی که هنوز در پای منبر پدرش، سلطان ولد، ذرّات دُرّگونهی پدر را با ولع و دقت تمام به گنجینهی حافظه میسپرد، میدانست که چه راهی را در پیشِ روی دارد و چه تکلیفی سنگین برگُردهاش نهاده شده است.
میگویند، هنگامیکه به همراه کاروان پیروان پدر راه مهاجرت در پیش میگیرند، این فرزند خردسال لحظه ای از فیض پدر غفلت نمیکرد. در نیشاپور، عارف وارسته و سوخته دل زمان، شیخ فریدالدین عطّار، کاروان کوچندگان را پیشواز میکند. او به چهرهی جلال الدین محمد که سیزده ساله بود خیره میشود، او را در آغوش میکشد و به پدرش میگوید: این گوهر شایسته را گرامیدار که او عارفی بزرگ خواهد شد. عطار یک نسخه از کتاب «اسرارنامه»اش را به جلال الدین پیشکش میکند. آنان در این سفر دور و دراز، شیخ شهابالدین سهروردی را نیز ملاقات میکنند.
این کاروان علم، راهی کعبه میشود و سپس به شام روی میآورد. یکی از امیران سلجوقی که حکومت «قونیه» را داشت، سلطان ولد و همراهانش را به این شهر که یکی از پایگاههای ادب پارسی و عرفان ایرانی بود، دعوت میکند. سلطان ولد، سالهای پایانی عمر خود را در این شهر سپری میکند.
روز شنبه ۲۶ جمادی الاخر ۶۴۲ قمری شمس الدین محمد پسر ملک داد تبریزی وارد قونیه شد. ورود این درویش سالخورده به این شهر، که هر روز شاهد ورود مسافرانی از گوشه و کنار کشور وسیع ایران بود، نگاه کسی را به سوی خود جلب نکرد و کسی نمیدانست که این درویش چه دگرگونی را در دنیای عرفان ایرانی سبب خواهد شد.
جلال الدین محمد ۲۴ سال داشت که پدر دانشمند خود را از دست میدهد. پس از پدر، کارهای او را پی میگیرد و مریدان پدر را دور خود گرد میآورد. در این زمان برهان الدین محقق ترمذی، جلال الدین را زیر چتر ارشاد خود میگیرد و اورا برای تکمیل دانش خود به حَلَب و دمشق میفرستد. جلال الدین پس از گذراندن این مراحل به قونیه برمیگردد. مردم از شهرهای دور و نزدیک به دیدارش میشتافتند و او را «مولانا» خطاب میکردند. میگویند چهارصد شاگرد در حوزهی درسی او گرد میآمدند.
مولانا پس از دیدار با شمس تبریزی
جلال الدین محمد بلخی، شناخته شده به مولانای روم، سی و هشت سال داشت. به رغم کشمکش درونی که او را به رهایی میخواند، خود را به جاذبهی حیاتِ اهلِ مدرسه تسلیم کرده بود.
مریدانش روایت میکنند که در یکی از آن روزها نیز، مولانا با خرسندی از مقام والای فقیهانه و مُدَرّسانهاش از مدرسهی پنبه فروشان با موکب پرطنطنه یی از مریدان جوان و پیروان سالمندش از میان بازار به خانه برمیگشت. ناگهان مرد سالخوردهای بر سر راه مولانا ایستاد، چشم در چشم او دوخت و بی درنگ مولانا را مخاطب قرار داد و پرسید: ای صَراف عالم معنی، چرا پیامبر اسلام «سُبحانکَ ما عرفناک» گفت، ولی بایزید «سبحانی ما اعظم شأنی» بر زبان راند؟ این پرسش مولانا را به یک لحظه سکوت واداشت. در آن جمع جای پاسخ دادن به این پرسش نبود. نگاهِ آن دو سالکِ دردآشنا در هم تنید. مبادلهی این نگاهها، سائل و قائل را به هم پیوند داد.
مولانا از این سئوال مست شد، و شمس هم، چنانکه بعدها میگفت از مستی مولانا ذوقِ مستی یافت. هرچه بود، برخورد فقیه با درویش در وجود مولانا خواب پیل را آشفته بود، ولی این پرسش و پاسخ آنها را به هم نزدیک کرد. دیدار این غریبه، بارقهای جادوگونه بود که زندگی فقیه و مدرس بزرگ آن دوران را دگرگون ساخت. فقیهِ شوریده حال به این همه مرید و جاه و جلال پشت پا زد. از این لحظه به دامن شمس آویخت و حاضر نشد لحظه ای از او جدا شود. شمس به او آموخت که خود را از قید علم فقیهان برهاند و دستاری را که سر در زیرِ آن دچارِ سودا میگردد از خود دور کند، اطوار زاهد مأبانه یی را که او را در نزد فریفتگان، وسیلهی اجرای مشیّت و حکم خدا نشان میدهد، کنار بگذارد و مثل همهی انسانهای دیگر، خود را مخلوق خدا و تسلیم حکم او نماید.
ملاقات غریبه به وی جسارت از خود رهایی بخشید. این دو یار روحانی، به خلوتی سه ماهه روی آوردند. مولانا هرچه بیشتر با شمس به گفتگو مینشست، به یادگیری بیشتر مشتاق و ناشکیبا میشد. در تجربهی این تجلّی، آنچه او به ادراک وجدانی دریافت، حالی بود که در بیان نمیآمد. احساسی که به مولانا دست میداد، احساس عبادت بود، فنا بود، انحلال در وجود لایزال بود. شمس تا زمانی مولانا را همراهی کرد که باززایی مولانا به بَرنشست. او میدید که مولانا، راه خود را از درون دنیایی که دیگر قادر نبود او را بفریبد، باز یافته است. شمس بر اثر فشار عوام و فقیهانی که بر اریکهی قدرت دنیوی چسبیده بودند و راه شمس را به زیان خود میدیدند، پنهانی قونیه را ترک میگوید و مولانای شیفتهی حقیقت را با شور و حال خود تنها میگذارد. مولانا شب و روز به سماع میپردازد و زبان به التماس میگشاید که:
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود
جان ز تو جوش میخورد، دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند، بی تو به سر نمیشود
مریدان که حال مولانا را میبینند، از کردهی خود پشیمان میشوند و از مولای خود پوزش میخواهند. مولانا نامههای زیادی مینویسد و از شمس درخواست میکند که به قونیه برگردد.
مفخر تبریز! شمس الدین تو باز آ زین سفر
بهر حق یک بارگی، ما عاشق یک بارهایم
شمس درخواست او را میپذیرد و یک بار دیگر به پیش او میآید. مریدان این بار نیز بنای دشمنی با شمس تبریزی را میگذارند. او را ساحر و مولانا را دیوانه میخوانند. شمس دل از قونیه میکند و باز ناپدید میشود. ولی مولانا دیگر وارد دریای متلاطم و مواجی شده بود و زبان حال خود را چنین بیان میکرد:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
مولانا به تشویق حسام الدین چلبی به سرودن و تدوین مثنوی پرداخت و این اثر والا را از خود به یادگار گذاشت.