توان
مجله کانون مهندسان ایرانی مقیم اتریش

نشانه‌ای کهن از دیرینگی در شهر وین

کیخسرو ممدوحی • ۲۳ آبان ۱۳۹۰ • شماره ۱۳۹۰ – پاییزفرهنگ و هنر

اگر شما در (Kärntner Strasse خیابان کرنتنر) وین به سوی (Stephansplatz میدان اشتفان) بروید، این خیابان را پر از ایرانیان می‌بینید. پیش از ورود به میدان، اگر به گوشه‌ی سمت چپ میدان نگاه کنید، بر نبش دیوار ستونی از چوب را می‌بینید که از میخ‌های چهارگوش (نعلبندی) پوشیده است. این ستون نشانه‌ای کهن از دیرینگی شهر وین است که داستان جالبی دارد. همه‌ی داستان‌ها و شایعه‌ها در باره‌ی این ستون، در سده‌ی هفدهم و هجدهم میلادی پدیدار شده‌اند. من اینک یکی از معروف‌ترینِ این داستان‌ها را برای شما بازگو می‌کنم:

روزی از روزها، شاگرد قفل‌سازی فقیر، از اوستای خود یک میخ استثنایی و مخصوص را که قرار بود برای ساختن قصر شکاری (Herzog Leopold) مقدس در (Wiener Wald) استفاده شود، می‌دزدد. در راه برگشت به خانه، در جنگلی دور و تاریک راه خود را گم می‌کند و آواره می‌شود. در این جنگل، درختی مخصوص و متفاوت با درختان دیگر وجود داشت. پسر جوان در جستجوی راه خانه‌اش، به هر طرف که می‌رفت، باز به پای آن درخت می‌رسید. چندین بار که این راه را تکرار کرد و بازهم خسته و کوفته پای آن درخت رسید، از شدت خستگی، چون دیگر قدرت راه رفتن نداشت، زیر درخت روی برگ‌ها افتاد. در این حال به فکر فرورفت و به کار اشتباه خود پی‌برد. بسیار پشیمان و خجالت‌زده شد و دیگر نمی‌توانست آن میخ را نزد خود نگهدارد. تصمیم گرفت آن میخ را به تنه‌ی آن درخت مخصوص بکوبد.

به محض اینکه، میخ را به درخت کوبید، ناگهان شیطان در کنارش ظاهر شد و به او گفت: ای جوان، حالا که توانستی این میخ را در این درخت فرو‌کنی، اگر بتوانی حصاری به دور این درخت بکشی و قفلی برای درب آن بسازی که کسی نتواند به این درخت دسترسی یابد و آن را با تبر بیندازد، آن وقت قادر خواهی بود که به خودت کمک کنی تا از این افکار آزاردهنده، رهایی یابی.

شاگرد جوان یکباره هراسان شد ولی شجاعتی تازه بدست ‌آورد و گفت: اگر شما مایل باشید و بتوانید چنین کاری را به من یاد بدهید، من هم خواهان یادگیری ساختن چنین قفل و حصاری هستم. شیطان قبول کرد و برپایه‌ی قول و قراری که باهم گذاشتند، به آن جوان یاد داد که چگونه قفل و حصاری بسازد. قفل و حصارهای ساخته‌ی جوان را هیچ کلید سازی در جهان نمی‌توانست بازکند. اوستای جوان از این طریق صاحب مال و منال زیادی شد و ثروتی بهم زد و خیلی زود، مرد ثروتمند شهر گشت. او درکنار هرمیخی که می‌کوبید، میخ دیگری را نیز، به نشانه‌ی اینکه او هم مانند اوستای خود، در به ثمر رسانیدن هنر این کار تبحر دارد، به درخت می‌کوبید.

بدین شیوه، او حصاری حلقه‌ای با آهنی ضخیم و قوی به دور درخت ‌کشید و قسمت بالای درخت را ‌برید بطوری که فقط یک ستون چوبی از درخت باقی ماند. سپس قفلی هم به آن حلقه‌ی آهنی زد که دیگر هیچکس قادر به بازکردن آن قفل نشود تا او با خوشی و شادی به زندگی بپردازد. پس از چندی، قرارداد بین شیطان و مرد جوان به سر رسید. روزی شیطان، مرد جوان را به سوی خود خواند. مرد جوان که از مدت‌ها پیش، پشیمان شده بود که چرا با شیطان قرارداد بسته است، نپدیرفت. او هر روز صبح به کلیسا می‌رفت تا مراسم دعاگویی در کلیسا را گوش کند. قدرت دعایی که او در مراسم دعا گوش می‌کرد، هربار برای مدت ۲۴ ساعت اورا از شرّ شیطان، حفظ می‌کرد. روزی از روزها به زیرزمین میدان شهر (Sankt Peter Platz) رفت تا پیش از شروع مراسم دعا یک لیوان شراب با صبحانه‌ی خود بنوشد. او برای دعاخوانی دیر کرد و همینکه می‌خواست وارد کلیسا شود، پیرزنی اورا صدا زد و گفت: «دیر است، دیر است، دعای مذهبی خوانده شده و مراسم آن تمام شده است».

جوان گول خورد و به زیرزمین برگشت تا یک لیوان دیگر شراب بنوشد. هنوز لیوان شراب به لبانش نرسیده بود که، پیرزن، که کسی جز شیطان نبود، وارد شد و اورا خفه کرد، گردنش را شکست و جسدش را از قلابی روی دیوار آویزان کرد. پس از مرگ او، قفل‌سازان کاردان زیادی کوشش کردند و آزمودند که قفلی را که جوان ساخته بود، باز کنند ولی نتوانستند.

پس از سالیان زیاد که شهر وین بزرگ و بزرگ‌تر شد، این درخت را به عنوان نشانه‌ا‌ی قدیمی از شهر وین، در این مکان که در آن زمان تا آنجا ادامه داشت، برپا داشتند. هر شاگرد قفلسازی هم که از آنجا می‌گذشت، به یاد آن جوان، میخی به آن کوبید تا اینکه درخت، بگونه‌یی که اکنون دیده می‌شود پر از میخ شد.

• همه‌ی نوشته‌های کیخسرو ممدوحی

دیدگاه خود را بیان کنید.